بله پسرک شهرساز. یه چند وقتی دارم آمار وبلاگ رو چک می کنم می بینم کلمه پسرک شهرساز هم داخل این مجموعه سرچ هست. یادم اولین بار که این کلمه رو دیدم یه پنج دقیقه ای خندیدم ولی بعد که دیدم داره تکرار می شه واسم سئوال شده که این پسرک شهرساز کی؟
این پسرک شهرساز یه هم وطن. درست مثل خود شما برای من. من مفهومی بالاتر از هم وطن برای خودم قائل نیستم . حتی با کسانی که خیلی مشکل دارم و اصلا باهاشون حرف نمی زنم تا خوشحالشون کنم هم زمانی که کلمه هم وطن می آید یه مقدار آروم میشم.
پسرک شهرساز دانشجوی کارشناسی ارشد شهرسازی که دنیایی حرف داره. حرفهای تازه که البته خریداری نداره. پسرک شهرساز فقط می نوشت تا آروم بگیره.پسر ک شهرساز از همه کسانی که در این 7 ماه با وبلاگهایم همراهی کردند تشکر می کنه.
پسرک شهرساز اصلا نه دوست داره و نه خاطره. اولی رو به خاطر این می گه که اصلا تا حالا ندیده. ودومی را به این خاطر که اگه دوست داشت. اگی کسی بود که همیشه همراهش بود که دیگه خاطره ای نمی موند . جاری بود مثل یک رود.من عدد 7 را خیلی دوست دارم. می بینید که تو 7 ماه هم وبلاگم داره پایان می گیره. به 7 روز نرسید چون بلاگفا اجازه ثبت نمی ده.به 7 سال هم نرسید چون دیگه پولی ندارم که ادامه بدم. و چیزی هم نمانده که بفروشم.
پسرک شهرساز یک مقدار عصبانی به نظر می رسید ولی هیچ وقت نمی گفت. چون مدتهاست از جمع انسانها اومده بیرون. اون یک بی شخصیت یا بهتر بگم مشکل شخصیتی داره . دستش درد نکنه. خیلی بهم لطف داشت. البته که واژه ها معنی می دن اما نه برای من. پسرک شهرساز صفات زیادی داره که اکثرشون رو به آدمهای به درد نخور روزگار میگن.
این هم سهم من بوده. من از این بابت ناراحت نیستم. من دیگر سعی می کنم تا کسی را دوست نداشته باشم تا همگان دوستم داشته باشند. تا انسان باشم. من قول نمی دم انسان بشم. ولی اگه بتونم می شم.
من یک مقدار خرافاتی هستم. فوق العاده نسبت به بعضی از مسائل سهل انگارم. نظم وترتیب ندارم.از یک نفر خیلی اعصابم خورده.از جهل.بی نهایت متنفرم.اگر با عوام فریبی ترکیب بشه.
از دورزدن مسائل حالم به هم می خوره. معتقدم باید راه رفت حتی اگر یک میلیون بار هم زمین خورد . باید راه رفت. آن هم راهی را که دوست داری نه آنچه که به تو دیکته می کنند تا بتی باشی.
رنگ سفید و قهوه ای رو خیلی دوست دارم. کبوتر سفید و قهوه ای (پشت دار)،خرس سفید و قهوه ای، روباه سفید و قهوه ای، گربه، و بالاخره اسب سفید و قهوه ای. سفید ،سبز و آبی رو هم دوست دارم. مشکی که جای خودش رو داره.
پسرک شهرساز اوضاع درسی بی ریختی داره. الان مدتهاست.
از استادم ایرج جنتی عطایی خیلی خوشم می آد. خیلی. دوست دارم یه روز فقط یک 7 دقیقه باهاش حرف بزنم.
پسرک شهرساز وضعیت شهرسازی کشور رو مناسب نمی بینه ولی ازوضعیت اساتید و دانشجویان این رشته فوق العاده گله داره. به خصوص از اساتید. خیلی کارهای خوبی می شه تو این رشته داشت فقط شرطش این که عاشق باشی. نه اون جوریکه تو فکر می کنی عاشقی ها. نه اون جوری که تو فکر می کنی 23 سال داری خدمت می کنی. این چه خدمتی که نمی تونی به 7 سئوال من به عنوان یک دانشجو جواب بدی.
نه با تک صدایی و نه با یک صدایی میونه خوبی ندارم.فقط طرفدار چند صدایی ام. چون چند صدایی همون یک صدایی.
از شخصی کردن علم و باند بازی حالم می گیره. سرم هم درد می گیره. البته نه همیشه. علمی که فقط چندنفر بتونند اونو بسط بدن علم نیست. یه چیز دیگه است.
وقتی از کنار اتاقش رد می شدم می گفت بیا این کتاب و جزوه و روش رو بگیر قایم کن خیلی به دردمون می خوره. تا دید من دارم رد میشم اومد در بست. اون تو داشتند علم رو قصابی می کردند. ای داد بی داد.
ای کاش من اصلا هیچ چیزرا نمی دانستم تا بفهمم که نفهمی درد ولی خیلی شیرین چون اگه بفهمی که می فهمی اون قدر تلخ که دیگه حاضر نیستی شیرینی اولی رو باتلخی دومی عوض کنی.
اگه یه چیزی رو می دونی قبل از اینکه از توسئوال کنن به هم وطنت بگو .خواستی به همه بگو. به یه سیاه بگو یا به سفید دیگه بگو. فرقی نمی کنه فقط بگو.
هیچ وقت به یه عاشق نگو حرفات رو بریز دور و به من بچسب تا بهتر بتونی به دیگران کمک کنی.هیچ وقت جواب سئوالهای منو نمی داد.می گفت من وقت ندارم.
آی خدا جون چی می شد یه هم وطن به یه هم وطن دیگه اش نمی گفت که من وقت برات ندارم.
می گفت من کارم علم. ولی فقط بین خودشون علم را قربونی میکردند.می گفت به من بچسب.
شهرسازی که می ره 30 سال کار حرفه ای می کنه و فقط همون 30 نفر همکاراش می شناسنش خیلی به دلم نمی چسبه. شهرسازی که تو یه جمع 30 نفری کار می کنه ولی حق 300 نفر و شاید بیشتر رو خورده تا به اینجا رسیده .مغز سرم تیر می کشه. شهرسازی که طوطی وار حفظ می کنه. خجالت می کشم. شهرسازی که دل نداره یعنی هیچی نداره. پیرمردی که دروغ می گه اگه تو شهرسازی کارکنه.من دیگه نمی خوام اصلا زندگی کنم.
خیلی بد که چیزهایی رو که باید امروز بدونی 30 سال بعد بدونی. استاد هم همین رو گفت.می گفت بعدا می فهمی.می گفت تو ساده ای. اما نمی دونست که من اگه سئوال کنم. اگه حقم رو بخوام دیگه ساده نیستم. می گفت چه قدر مزخرف شدی. حالا بیاین اینوو یه جا بگین میشین اینهوو خود خود من.می شین پسرک شهرساز. نمیدونم شاید هم بشین دخترک شهرساز. فرقی نمی کنه. آخرش می شی شهرساز.
"آی خدا جون آوازهای غمناک داشتن چیز وحشتناکی"
یکی می گفت فکر می کنی کی هستی؟ چی میشد فقط پنج روز به همدیگه اعتماد می کردیم؟ چی می شد؟
چه قدر بد که آدم از آب گل آلود ماهی بگیره و بگه که من ماهی گرفتم.
خیلی بد که فکر کنی من می گم بشو مثل من. خیلی بد که فکر کنی من هم وطنت نیستم. برای همه نظر بدی به جز برای پسرک شهرساز.
یکی می گفت من مال این دنیا نیستم. چای رو که خوردم می گفت همین الان دو نفر رو از اتاق انداختم بیرون. گفتم 2+2 یعنی چهار نه؟ چای دیگری برایم ریخت.
خیلی بد که اسمش رو داشته باشی ولی خودش نباشی. خودت نباشی. خیلی خیلی بد.
رسول آرزویش این بود که بشه استاد دانشگاه.می گفت من میشم استاد. به همه خدمت می کنم. می رم هند. دکتری می خونم. فلفل می خورم.زن می گیرم. بهش گفتم رسول تو چند قدم بر می داری. منو می شناخت. 3 سال با هم بودیم. اصلا به روی خودش هم نیاورد. هم چنان نگاه 7 سال بزرگتری اش روبه من داشت.
خیلی بد وقتی با یکی داری حرف می زنی اصلا آدم حسابت نکنه چون اسمت پسرک شهرساز یا مثلا... خیلی بد.
هنوز دارید می خونید. منو که نمی شناسین. امیدوارم.
غلامرضا می گفت من دوست دارم کار کنم، درس بخونم پیش تو نیام و مثل همه باشم. با 30 نفر دوست بشم. چه کار دارم که یکی به اون 30 نفر اضافه کنم. تازه من که اونو نمی شناسم.
اما از او خیلی دلم پر. او به خیال خودش با خیلی ها بوده.نه .... با اون فقط زمانی می تونی باهاش باشی که بشی عین عینهوو خودش. دروغ بگی و سعی کنی کسی نفهمه. همه حرفها رو بریزی دور. به دیگران بگی کی بیشتر کار کرد.گول زننده بود. چون جوابی نگرفتم.
پسرک می گفت چی می شد همه چیزرایگان می شد.همه برابر بودند. او هم می گفت هر کی قد توانش. اما نمی گفت چه قدر پنهان کاری و باند بازی کرده تا چهار تا کار کرده. اون می گفت ما چه کاره بودیم. گفتم حالامن چه کنم می گفت بیا پیش من. گفتم من سئوال دارم. گفت حرف نباشه.
"آی خدا جون آوازهای غمناک داشتن چیز وحشتناکی"
اما دوست نداشتن، خاطره نداشتن، هم طن حساب نشدن،و آری انسان بودن خیلی چیزهای وحشتناک تری.
شاعر هم نشدم دلم خوش باشه. نه شهرساز شدم و نه شاعر.
واسه چی دارم از همه فرار می کنم نمی دونم.
نمی خواستم اینها را بنویسم ولی یادم می آومد همیشه می گفتم ای کاش یه نفر یه چند دقیقه واسه من هم می نوشت. این همه توپ بازی کردیم چی شد.
جالب که تا حالا اصلا غلط نداشتم. خیلی جالب برام. یاد اتوبوس به خیر. هنوز باید برم. 12 نمی دونم ساعت 2 و شاید کمی دیرتر سپیده دم.
امیر می گفت هر کی رو ببینی من باهاش کار کردم. کمکش کردم. ولی امیر هوشنگ از من گریزون بود.چون بهش گفته بودم این راهش نیست. تو که همه چیز رو به نفع خودت کمک کردی. و اونهایی که تو بهش کمک کردی راه تو رو ادامه میدن.راه تو چی بود. راهت این بود: هم وطن معنایی نمی ده مگه اینکه جز اون 30 نفر باشی.امیر هوشنگ حتی به 300 هم رسید ولی 3000 نفر دیگر رو اصلا ندید.من که اصلا انسان نیستم. او دور می زد.
یادم میآید می خواستم برم کار کنم یه دلالی وایساده بود دم در می گفت مگه این که معجزه بشه.می گفت لیسانست چی؟ رزومت رو ببینم. میگفت ردی. گفتم اگر می شود بگذارید با یک مسئولی صحبت کنم.رفت به آبدارخانه تا چایش را که ولرم شده بود گرم کند.
یه جای دیگه رفتم. اول قیافه ام رو دید می زد. نمی دونم دنبال چی بود. ولی وقتی از دیوارشرکت رد می شد شنیدم داستان کارگران اتقلاب صنعتی زمزمه می کرد.
کاری نمی شه کرد.هر چی هم بگی آخرش روستا می شه شهر. ولی پروژه ها بیشتر میشن.
شما شهرسازید؟ نمی خواهم ببینمت؟ نمی خواهم.
اما اگه بخوام بگم چه جوری بشین تا موفق باشین اینها را از قول رسول میگم:
با همه در ارتباط باشین.
انسان باشین.
پسرک شهرساز نباشین.
دنبال فکت نباشین.
یعنی دنبال دردسر نباش.
30 را به 300 همیشه ترجیح بده.
بیا بالاخره با هم آشنا می شیم.
تو هم اگه خواستی بیا.
خیلی سخت نگیر.
هنوز زود دارای عقایدی باشی.
شما شهرسازید؟ نمی خواهم ببینمت؟ نمی خواهم.
باز هم یادم رفت تو هم وطن هستی. تو عزیزمن هستی. تو مثل خود من هستی.
روزهای خوب و خوشی را برای تک تک شما عزیزان آرزومندم. همراه باسلامتی ،شادکامی و بهروزی و بدون کلک.
ببخشید منو.
منبع : http://www.curp.blogfa.com/