بخشی از خاطرات خوب کودکی و نوجوانی من در سلیمانیه، این باغ دلگشای گمشده در حاشیه شرقی تهران جا مانده است. نمی دانم امروز از آن همه سبزی و خرمی چه باقی مانده. می دانم اما از بهار ۴۷ که برای امتحان ششم دبیرستان میهمان خرمی سلیمانیه بودم، دیگر پای من به آنجا نرسیده است.
سلیمانیه باغی قلعه مانند با دروازه و دیوارهای بلند خشت و گلی و چینه ای بود. این قلعه از خود آسیاب، قنات پرآب و ساکنان ثابت داشت. غیر از آب قناتی که با پمپ آب زلال بی دریغ را در نهرها جاری می کرد سلیمانیه به دو چیز معروف بود: توت سفید و خیارسبز.
از خانه ما تا سلیمانیه حدود نیم ساعتی راه بود. باید از کنار کرت های سیفی، خانه های توسری خورده، دیوار یخچالی ها، میدانچه موتورآب، باغ های پرورش گل، گورستان ارامنه و... می گذشتیم تا به سلیمانیه برسیم. تا نیمه دهه ۳۰ در شمال قلعه، آمریکاییان یک زمین گلف درست کرده بودند و شنبه ها و یکشنبه ها این منطقه را روی سرشان می گذاشتند.
تاریخ سلیمانیه را بنویسم؟ تهران شناسان می گویند پیش تر اسم سلیمانیه، اصفهانک بوده است. قنات آن را علیرضا خان عضدالملک قاجار (نایب السلطنه احمدشاه) کشید و قلعه را به نام پسر خود (سلیمان) سلیمانیه نامید. مالک بعدی حسن وثوق الدوله بود؛ همان کسی که همه ایران را با انگلیسیان معامله کرد و از ترس عقوبت به اروپا گریخت و در سال ۱۳۰۴ و پس از کودتا با حمایت همان انگلیسیان برگشت. او پس از فرار رضاخان سی هزار متر اراضی سلیمانیه را خرید و برای آن ۳۵ هزار متر مربع سند گرفت. آخر اخوی او احمد قوام السلطنه نخست وزیر بود. به همان پشتوانه هم بود که دستی به سر و گوش قلعه کشید و آن را رونق داد.
همین ملک در دهه ۳۰ و ۴۰ قیمت پیدا کرد و ورثه حسن وثوق از فروش این زمین ها آن قدر پول به دست آوردند که در اروپا بتوانند کر و فری کنند. این هم از تاریخ .
خیار سلیمانیه (دولاب) کوچک، اندکی خمیده و بسیار معطر بود. غیر از خیار در تمامی آن حوالی زمینهای کشت بادنجان، کدو، ترب سیاه و... بسیار بود. اهالی سلیمانیه گاو و گوسفند هم نگه می داشتند.
تیر و مرداد فصل توت جمع کنی بود: یک چادر برزنتی بزرگ را زیر درخت باز می کردند و کارگران حاشیه آن را نگه می داشتند. یکی دو نفر هم زیر چادر می ایستادند تا چادر شیب پیدا کند. سرپرست گروه پس از سه صلوات اجازه تکان دادن می داد و کسی که روی شاخه ها بود، می تکاند. می تکاند و بارانی از دانه های درشت توت روی چادر می ریخت.
تابستان از آبتنی در آبگیر بزرگ سلیمانیه کیف می کردیم. آبگیر حدود ده در ده متر بود و یک متری هم گودی داشت. موتور پمپ بزرگی آب را از قنات بیرون می کشید و یک لوله به قطر حدود نیم متر آن آب زلال و خنک را به درون آبگیر سیمانی می ریخت. سی، چهل پسربچه در این آب با داد و فریاد کودکانه ورجه ورجه می کردند و به سر و کله هم می زدند. فقط خنکای عصرگاه که ماندن در آب را دشوار می کرد می توانست ما را از آب بیرون بکشد. نان تافتون تازه با یکی دو قاشق شیره انگور که روی آن می مالیدیم، پس از این آبتنی مفصل عالی بود.
روزهای سیزده به در سلیمانیه غلغله روم بود. از همه جای تهران، به خصوص از جنوب و شرق شهر مردم با هر وسیله که ممکن بود، خود را به این باغ بزرگ می رساندند. فکر می کنم سیزده به در سال ۳۶ یا ۳۷ بود که یک کامیون بزرگ وارد قلعه شد و نوشابه هایی را مجانی بین مردم پخش کردند: پپسی کولا. تا آن زمان نوشابه گازدار فقط لیموناد بود. حساب مدیران پپسی درست بود. مردم باید یک بار طعم این نوشیدنی سیاهرنگ را می چشیدند تا مشتری آن می شدند. یادم هست یک قلپ که خوردم، گاز در سوراخ بینی من پیچید، توی دهانم گس شد و اشک از چشمانم سرازیر. پپسی موفق شده بود.
آخرین خاطرات من از سلیمانیه به بهار سال ۴۷ بازمی گردد و امتحان سال ششم دبیرستان! تا نیمه زمستان به مسابقه (همه شکل- ورزشی، هنری و ادبی) و بازی و سیر در دلبستگی های جوان سرانه طی شد. حالا باید کاری می کردم. کردم. روانشاد حبیب حدادفر، دارا غزنوی و من راه افتادیم: صبح تا ظهر، سلیمانیه برای خواندن حفظی، بعدازظهر تا غروب حل مسئله و فرمول و شب در هفتصد دستگاه باز هم حفظی ها.
حبیب صبح سحر با دوچرخه می آمد و راه می افتادیم. کار را از نیمه اسفند شروع کردیم که زمین ها و کرت ها هنوز خالی بودند و ساقه های درختان، لخت. مثل ریاضت کشان کتاب به دست در حاشیه زمین ها و کنار ردیف درختان می رفتیم و می آمدیم، می آمدیم و می رفتیم. ویژگی های استخوان بندی قورباغه و ماهیان و کبوتر و فیل را با هم مقایسه کردیم، فرمول ترکیبات حلقوی کربن و آسپیرین را نوشتیم، آناتومی زادآوری نهانزادان آوندی را کشیدیم و... ساختمان سلولی کبد را وارسیدیم و هی آمدیم و رفتیم.
درختان شکوفه کردند، برگ نو آوردند، گل دادند و... به میوه نشستند. یونجه زارها سبز شدند، یونجه ها قد کشیدند و گل دادند. قاسم گوسفندان گرسنه را به یونجه زارها سر داد و وقتی چهارپایان تا ته یونجه ها را تا ته خوردند دوباره آب به زمین بستند و باز یونجه ها قد کشیدند. بره های تازه به دنیا آمده بازیگوشی را کنار گذاشتند و رفته رفته از مادران فاصله گرفتند و شکل آنها شدند . ما می رفتیم و می آمدیم.
تفریح هم داشتیم. قاسم کارگر حاجی مرتضی دولابی بود . آفتاب که حسابی بالا می آمد سر و کله او پیدا می شد. قدی بلند و دیلاق داشت و دستمال قرمزی، به سبک دزدان دریایی به سر می بست. مثل دوبلورهای نقش منفی در فیلم های وسترن حرف می زد.
در ذهن ساده او وثوق الدوله یک ابرمرد اسطوره ای بود. می گفت: یه نیگا به هر کی می کرد، ته دلش رو می خوند. می گفت: دوزاری رو از هزار متری با گوله می زد. می گفت: وقتی روی اسب می نشست زانوهاش به گوش های اسب می خورد. آخر هر نقل هم قسم های سنگین می خورد. اما قسم راست او «حاجی رو کفن کردی» بود. بعد از وثوق، به حاجی مرتضی ارادت کاملی نشان می داد که صاحب مزرعه و گله و بخشی از آب قنات بود.
سر راه هر روز چند نان تافتون می گرفت؛ با پنیر یا ماست چکیده دولابی. چند شاخه ریحان و ترخون و تره و تره تیزک می چیدیم، می شستیم و صبحانه دوم را با چاشنی خنده می لنباندیم. پولش را می دادیم. اما همین که فکر ما بود، ارزش داشت.
تعارف با مزه ای هم داشت: بره سفیده رو بزنم زمین کباب کنیم بخوریم؟ جورش با حبیب خیلی جور بود. طفلک حبیب چند سال بعد در محرم علم سنگینی را برداشت. شب گفت دلم درد می کند. در بیمارستان پزشک ناراحتی کلیه تشخیص داد و توصیه کرد مایعات زیاد بخورد. حبیب را بستند به شربت و آب سیب و هندوانه. شب سیاه و کبود شد. معلوم شد آن درد از آپاندیسیت بوده و آن همه مایعات در فضای شکم عفونت حاد کرده. حبیب عاشورای آن سال فوت کرد. قاسم با حبیب جور بود. آخر حبیب هم خود دولابی بود.
علی اکبر قاضی زاده – روزنامه همشهری